رمان احساس من فصل 2
ارسان-ببین غزال می دونم چی می خوای بپرسی می دونمم که تا بهت جواب ندم دست بر نمی داری ببین اون ضربه ای که به سرت زدی درست به گیجگاهت خورده بود و باعث شد 3 سال بری تو کما و از همه بدتر اینکه اینکه رشته های عصبیت دچار مشکل شدن و و کاملا بدنت فلج شده البته نگران نباش من تا اخر عمر ازت مراقبت می کنم بالاخره من بهت مدیونم با تمام وجود و از ته دل فریاد زدم:نهههههههههههه (غزاله .....غزاله) با ضربه هایی که به صورتم خورد چشمامو باز کردم ارسان-چی شده چرا داد می زدی ؟؟نکنه خواب بد می دیدی؟؟؟ اول از همه دستامو تکون دادم بعد هم پاهامو ارسان با تعجب داشت به کارام نگاه می کرد بلند شدم و روی تخت وایسادم نه پس خداروشکر طوریم نیست پس همش کابوس بوده ارسان-می شه بگی چرا اینطوری می کنی!!!؟؟؟ خواستم جوابشو بدم که یهو سرم تیر کشید دستمو به سرم کشیدم -این چیه به سرم بستی؟؟؟ ارسان-مگه یادت نیست جو گرفتت سرتو کوبوندی تو دیوار.... ولی خدایی چه جسارتی داری اصلا بهت نمی خورد بیشتر بهت می خورد یه دختر نازک نارنجی و ضعیف باشی -میشه خفه شی لطفا ارسان-تو چرا انقدر قدر نشناسی بابا 1 یه روز تموم بیهوش بودی من بالای سرت بودم می دونی چقدر کولت کردم بردمت بیمارستان و برت گردوندم اونوقت اینطوری جوابمو می دی دکتر می گفت ضربه تو گیج گاهت خورده بوده و ممکنه بوده بمیری -زیاد به دلت صابون نزن من اگه بخوام بمیریم از بس که عاشقتم تورو هم با خودم می برم ارسان-وای دارم میمیرم از این همه عشق بیا بریم بیرون غذا گرفتم به کنار تخت نگاه کردم ببینم خورده لیوان ها رو جمع کرده یا نه که دیدم هیچ اثری ازشون نیست خودمم به اندازه یه گاو زخمی گرسنه بودم باید قدر سلامتیمو بدونم اصلا می خوام دیگه ناراحت نباشم حتی فکر این که یه روز مثل اتفاقی که تو خواب واسم افتاد برام بیافته دیوونه ام می کرد از روی تخت پریدم پایین و از اتاق بیرون اومدم اشپز خونه هم تمیز شده بود ارسان-همه چیز اماده است واسه جنابعالی تا بشکنیشون -الان بیشتر از هرچیزی دوست دارم استخوانای تورو بشکنم ارسان-گردن ما که از مو هم باریک تره اگه ارومت می کنه بیا بشکن -اینجا خونه خودته ارسان-اره چطور -تو که خونه باباتینازندگی می کردی دیگه واسه چی خونه خریدی ارسان-حالااااااا - ببینم نکنه دوست دخترت ها می اوردی اینجا؟؟؟ ارسان-ای یه همچین چیزی -الحق که خیلی ... ارسان-خیلی چی؟؟ -هیچی بابا ولش کن روی صندلی نشستم نگاهم به غذاهای روی میز افتاد چلوکباب زرشک پلو جوجه کباب خورشت قیمه -چرا انقدر غذا خریدی مگه مهمونیه؟؟ ارسان-نمی دونستم چی دوست داری که برات بخرم در ضمن مگه حتما قراره مهمون بیاد مگه خودمون ادم نیستیم؟؟ -اره راست می گی وضعیت به این خوبی واقعا هم احتیاج به مهمونی داره به خصوص مهمونی های مورد علاقه جنابعالی پر سر و صدا شلوغ ارسان- از نظر من اتفاق خاصی نیافتاده -اره خب اتفاقی نیافتاده که فقط من و تورو تو پارتی توی یه اتاق تو اون وضعیت گرفتن منم یه شب بازداشتگاه گذروندم بعدشم هزار جور فکر جا و بی جا درموردم کردن بعدشم به زور عقدمون کردن الانم 3 روزه داریم با هم زندگی می کنیم یه زندگی اروم با یه خورده عصبانیت و یه خورده زد و خورد نامزدم که قرار بود چند روز دیگه باهاش عقد کنم رفت و پشت و سرشم نگاه نکرد برادر و بابام که مثل یه اشغال از زندگیشون پرتم کردن بیرون و رفتن خارج دیگه چی از این بهتر اصلا مگه بهتر از اینم میشه ارسان-خسته نشدی این دو سه روز فقط غر زدی بی خیال بابا ول کن - بالاخره می خوای چیکار کنی؟؟ ارسان-الان فکر کنم فقط می خوام غذا بخورم -من جدی پرسیدم قاشق چنگالشو تو بشقابش گذاشت ارسان-کاری خاصی نمی کنیم فقط زندگی می کنیم مثل دوتا دوست تا کی نمی دونم ولی ولی در همیشه رو یه پاشنه نمی چرخه زندگی می کنیم ولی کاری به هم نداریم تو زندگی خودتو کن من زندگی خودمو من خیلی کم می یام خونه روزا که سرکارم شب ها هم که اکثرا مهمونیم تو هم راحت می تونی درستو بخونی و زندگی کنی و من زندگی جدیدمو تو خونه ارسان شروع کردم اولا ها خیلی سعی می کرد باهام شوخی کنه باهام حرف بزنه ولی من هربار با جواب کوبنده ای که بهش می دادم حالشو می گرفتم انقدر که وقتی تو خونه بود اون کار خودشو می کرد و منم کار خودمو بابا کارخونه رو به معاونش واگذار کرده بود خبر خاصی ازشون نداشتم حتی شماره تلفنی هم ازشون نداشتم فقط می دونستم رفتن فرانسه ارسان با یکی از دوستاش یه شرکت صادرات گیاهان دارویی زده بود دوباره همه چیز روال عادیشو گرفته بود تا اون شب ارسان زودتر از هر شب برگشت خونه داشتم تلویزیون نگاه می کردم که با صدای بلند سلام کرد اروم جوابشو دادم اومد و روی مبل رو به روم نشست ارسان-می گم پایه ای امشب بریم مهمونی؟؟ -پارتی؟ ارسان- تولده زن دوستمه همون که باهم شریکیم پارتی نیست مهمونیه البته یه خورده شلوغ تر -اینجور مجالس مناسب احوالات جنابعالیه نه من ارسان-حالا نه تو خیلی تو قید و بند حجاب و دین و نمازی - من نه نماز می خونم نه جلوی نامحرم روسری می پوشم ولی بی حیا و هرجایی نیستم ارسان- بابا همپا ندارم تنهایی هم که حال نمی ده بیا بریم دیگه -با یکی از دست دخترات برو ارسان-می خواهم با تو برم -اعصابمو خورد نکن گفتم نمی یام ارسان-بابا بی خیال مگه نمی خوای غم و غصه هاتو فراموش کنی بهت قول می دم بیای اونجا غم همه ی عالم و دنیا یادت میره بهت خوش می گذره باور کن جای خطرناکی نیست -به فرضم بخوام بیام لباس ندارم ارسان-خب الان که تازه ساعت هفته می ریم می خریم -باشه قبول می یام ولی شب باید زود برگردیم ارسان-قبول بلند شدم و رفتم مانتومو پوشیدم از وقتی اومده بودم اینجا چون هیچ لباسی نداشتم یه چند دست بلوز شلوار خریده بودم ولی مانتوم همون بود که اخرین بار باهاش از خونه بیرون اومده بودم سوار 206 ارسان شدم می دونستم بعد از اون قضیه باباش بنزشو ازش گرفته بود و این 206 رو هم مثل خونش با پول خودش خریده بود رفتیم به سمت یکی از مراکز خرید ارسان چند تا لباس شب برام انتخاب کرد اما من یه دست کت و شلوار مشکی برداشتم ارسان اولش خیلی مخالفت می کرد اما وقتی دید من زیر بار نمی رم از ترس اینکه از رفتن به مهمونی منصرف شم همون کت و شلوار رو برام خرید یه دست صندل و یه مانتو هم خریدم . توی راه یه اهنگ خارجی گذاشت و صداشو تا ته برد بالا دوباره داغ کرده بود از اینکه می دیدم به خاطر یه مهمونی انقدر خوشحاله تعجب می کردم الحق که ادم بی خیال و خوشگذرونی بود وقتی رسیدیم یه زن و مرد جوون به استقبالمون اومدن ارسان بهم معرفیمون کرد اون مرده پیمان شریک ارسان و اون هم زنش بود لاله .لاله منو برد تو یه اتاق و من لباسامو عوض کردم و کت و شلوار و پوشیدم لاله با تعجب به من نگاه کرد خواست چیزی بگه ولی نگفت باهام رفتیم بیرون نمی دونم ارسان درباره رابطمون چی بهشون گفته بود ولی هرچی گفته بود لاله زیادی دور و بر من می چرخید و همش پیش من می نشست کم کم صدا موزیک بلند شد و همه ریختن وسط سالن یه چند نفری هم دور و بر لاله اومدن و بردنش وسط سالن با چشم دنبال ارسان گشتم پیداش نبود خدا می دونست کجا سرش گرمه پسره بی شعور منو تنها ول کرده خودش رفته دنبال عیاشی همونطور که داشتم با چشم به دنبالش می گشتم یه لحظه یکی از چهره ها در نظرم اشنا اومد وقتی روشو کامل به طرف من برگردوند تازه فهمیدم کیه همون پسره که اون شب نحس بهم زنگ زده بود اسمش چی بود ...رامین رامتین اهان رامبد...وقتی چشمش به من افتاد به طرفم اومد وقتی بهم رسید دستشو به طرفم دراز کرد رامبد-سلام شاید بشه گفت مقصر اصلی همین رامبد بود خواستم یه چیزی بگم حالشو بگیرم ولی بهد با خودم فکر کردم این بیچاره هم که کف دستشو بو نکرده بود که چه اتفاقی قراره بیافته با نارضایتی بهش دست دادم در کنارم نشست رامبد-راستش من به شما یه معذرت خواهی بدهکارم تقصیر من شد که اینطوری شد -مگه شما می دونید بعد از اون شب چه اتفاق هایی افتاده رامبد-راستش اره ببینید غزاله خانوم من خیلی سعی کردم برای پلیس و خانوادتون و نامزدتون توضیح بدم ولی متاسفانه چون من دوست ارسان بودم کسی حرفمو باور نکرد همه فکر می کردن من دارم دروغ می گم -مهم نیست چند ماه گذشته تقصیر شما هم نبود یعنی تقصیر هیچکس نبود رامبد-ببخشید که دوباره باعث تجدید خاطرات بدتون شدم -مهم نیست این خاطرات دائم با دیدن ارسان داره برای من تجدید می شه رامبد-با یه دور رقص موافقید حالتون عوض میشه دستشو به سمتم دراز کرد از نشستن بی جا روی صندلی بهتر بود دستمو توی دستش گذاشتم و رفتیم وسط سالن چراغ ها کم نو تر می شدن و کم کم یه اهنگ اروم پخش شد نمی دونم چقدر گذشته بود که یهو سر و کله ارسان پیدا شد تو گوش رامبد چیزی گفت دست رامبد از کمرم جدا شد و ارسان جاشو گرفت خواستم دستشو از کمرم جدا کنم که محکم تر منو به خودش فشرد صداش تو گوشم پیچید ارسان-چطور به همین راحتی اجازه می دی رامبد باهات برقصه ولی به من که می رسه ادای این دخترای چشم و گوش بسته رو در می یاری -ولم کن ارسان- ولت کنم که بری با یکی دیگه برقصی -مگه واسه جنابعالی مهمه ارسان-معلومه که هست با کنایه گفتم:اهان....اون وقت چرا ؟ ارسان-چون خب ...خب ....خب همینطوری فکر کن روت غیرت دارم خندیدم با سردی گفت:مگه جک واست تعریف کردم -اره از جک هم خنده دار تر ...تو و غیرت... اصلا به قیافت نمی خوره بیشتر به قیافت عیاشی و خوشگذرونی می خوره ارسان-درباره من چی فکر کردی .....نگاه به الانم نکن اگه الان می بینی به قول خودت عیاش شدم واسه خاطر اتفاق هایی که برام افتاده ببین من تا چند سال پیش یه نماز قضا هم نداشتم حتی یه بارم پامو تو پارتی نگذاشته بودم پوزخند زدم -ببینم مشروبی چیزی خوردی زده به سرت توهم برت داشته تو و نماز خوندن !!! ارسان-اره مگه من چمه!!؟؟؟ -هیچی بابا ولش کن ....دستتو بردار می خوام برم ارسان-دستمو بردارم که بری واسه یکی دیگه دلبری کنی -به شما ربطی داره اون وقت ؟؟؟ ارسان-معلومه که ربط داره یادت که نرفته من قانونا یه نسبت هایی باهات دارم -ببین بار اخرت باشه تو کارای من دخالت می کنی تو هیچ نسبتی با من نداری عوضی ارسان-برگه دوم شناسنامت که یه چیز دیگه می گه -خفه شو تا نزدم دندوناتو تو دهنت بشکنم الانم ولم کن تا داد نزدم ارسان-باشه ولت می کنم ولی ولی فکر نکن ازت ترسیدم در ضمن تو زن منی رسما شرعا و قانونا حتی اگه خودت نخوای ....راستش خودمم بدم نمی یاد یه زن و شوهر واقعی شیم با عصبانیت فریاد زدم -تو غلط می کنی ارسان-تو که دوباره بی ادب شدی خانمی -ولم کن وگرنه داد می زنم ...تا 3 می شمارم ...1 2 3 خواستم داد بزنم که یهو صدام تو گلو خفه شد احساس کردم نفسم داره بند می یاد ارسان لباشو روی لبام گذاشته بود داشتم می مردم انقدر شوک زده بودم که نمی دونستم باید چیکار کنم ولی بعد یهو سلول های خاکستری مغزم فعال شد و با تمام وجود لباشو گاز گرفتم چشماشو باز کرد هنوز لباشو بر نداشته بود با تموم قدرت دندونامورو لبش فشار می دادم یهو کنار کشید لبش خون می اومد متعجب به من نگاه می کرد دستشو روی لبش گذاشت نزدیک گوشم گفت: دختره وحشی.... سریع برو حاضر شو 5 دقیقه دیگه جلوی ماشین منتظرتم بعد هم ازم جدا شد و به طرف در خروجی رفت هنوز چراغ ها خاموش بودن به سرعت رفتم تو اتاق و مانتومو پوشیدم و بیرون اومدم توی ماشین روی صندلی نشسته بود و دستمالی رو روی لباش گذاشته بود سوار ماشین شدم پاشو روی پدال گاز گذاشتو ماشین از جا کنده شد بهش نگاه کردم چشماش دو تا کاسه خون شده بود حقش بود پسره نفهم وقتی رسیدیم خونه سریع تر وارد خونه شدم و رفتم توی اتاقم و درو قفل کردم بعد از چند لحظه صدای عصبانیش بلند شد ارسان-درو باز کن باید با هم حرف بزنیم؟ داد زدم:من هیچ حرفی با توی عوضی ندارم ارسان-کاری باهات ندارم درو باز کن -مگه جراتشم داری کاری داشته باشی ارسان-ببین اگه خیلی شجاعی بیا بیرون کر کری بخون نه پشت در بسته با سرتقی تموم درو باز کردم و رفتم بیرون با دیدن من نزدیک بود بود از تعجب شاخ در بیاره رو به روش ایستادم -بیا الان جلوی خودتم می گم هیچ غلطی نمی تونی بکنی سرشو خاروند ارسان-اره راست می گی من هیچ غلطی نمی تونم بکنم چون خودمم نمی خواهم غلطی بکنم چون اصولا ادم وحشی نیستم که کسی رو اونطوری گاز بگیرم نگاهم به لبش افتاد بد جوری زخمی شده بود دلم خنک شد خنده محوی گوشه لبم نشست وقتی خنده مو دید دستشو روی لبش کشید ارسان-با ارتین هم همینطوری برخورد می کردی که یه بار هم بوست نکرد این لعنتی دیگه از کجا می دونست که ارتین حتی به من نزدیک هم نشده نباید کم می اوردم -نه خیر ارتین به من نزدیک نمی شد چون برام احترام قائل بود چون مثل تو نامرد نبود ارسان- نمردیم و فهمیدم ادمی که نامزدشو حتی یه بوس خشک و خالی هم نمی کنه از احترام زیادشه (پوزخند زد )ببین دختر تو واقعا خری یا خودتو زدی به خریت فکر کردی ارسان بهت نزدیک نشده به خاطرش علاقش بهت بوده نخیر خانم ارتین اصلا به تو علاقه ای نداشته -مزخرف نگو ارسان-ارتین به تو به چشم سکو پرتاب نگاه می کرد می دونی چرا ما برگشتیم ایران به خاطر خواست بابا بود کارخونه بابا وضعش روز به روز داره خراب تر میشه همین روزا هم خبر ورشکستگیش به گوشت می رسه ارتین فقط واسه کارخونه بابات بود که می خواست با تو ازدواج کنه می خواست کارخونه مارو با کارخونه شما ادغام کنه ارتین حتی قبل از اومدن به ایران هم تو فکر ازدواج با تو بود اینارو بهت گفتم تا دیگه برچسب نامرد بودنو بهم نزنی سرم داشت منفجر می شد نمی خواستم حرفای ارسانو باور کنم ولی ولی همچین هم بیراه نمیگفت کم محلی های ارتین کنجکاوی زیاد از حدش درباره کار خونه زیر زیرکی حرف زدناش با بابا - پس بگو توطئه خانوادگی بوده پس بگو چرا نبات خانوم انقدر دور و بر من می چرخید نگو همگی نقشه ها داشتید بیچاره بابا چقدر سنگ رفیق به ظاهر شفیقشو به سینه می زد ارسان-این نقشه ارتین بود مامان و بابا و انا هیچی نمی دونستن پس الکی اونا رو دخالت نده اصلا می دونی چیه هردوتون برین به درک الحق که لنگه همید هردوتاتون نامردید بی حوصله به طرف در رفتم باید یه خورده هوای ازاد به کلم می خورد از پشت سر صداشو شنیدم ارسان-کجا میری حالا این وقت شب ؟؟؟ جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم که اومد جلوی در رو به روم وایساد ارسان-بهت می گم کجا می خوای بری -به تو ربطی نداره ارسان-ببین دوباره بچه بازی در نیار این وقت شب خطرناکه حاج خانوم -توی نمی خواد نگران من باشی من از پس خودم بر میام کنارش زدم و از خونه بیرون اومدم نگاهی به ساعت مچیم انداختم حدودای 10 بود بی هدف شروع به راه رفتن کردم به بچه بازی هام فکر کرد به اون شب ها که مثل احمق ها از ازدواج با ارتین سرمست بودم چقدر همه چیزو قشنگ و رویایی می دیدم ببین چی بودم و چی شدم غزاله سازگار تک دختر و عزیز دردونه بابا و برادرش از کجا به کجا رسیده.دیگه توی این دنیا به کی می تونم تکیه کنم چقدر زود تنها شدم شاید اگه مامان زنده بود هیچ کدوم از این اتفاقا برام نمی افتاد با صدای بوق ماشینی از جا پریدم و به عقب نگاه کردم (اخی خانم خوشکله چرا داری گریه می کنی؟؟؟ کی اذیتت کرده ؟؟؟بگو برم جیزش کنم) رومو برگردوندم و قدمهامو تند کردم باید بهش کم محلی می کردم تا گورشو کنه ولی نه مثل اینکه دست بردار نیست (خانمی نمی یای سوار شی قول می دم نزارم بهت بد بگذره ) (بیا دیگه بابا ) هنوز دنبالم می اومد بازم بچگی کرده بودم اخه این وقت شب هم وقت هوا خوری و فکر کردن بود از ترس به خودم لرزیدم باید بر می گشتم خونه ی ارسان فعلا امن ترین جا برام بود صدای ترمز ماشینی از جا پروندم به خیابون نگاه کردم ماشینی جلوی اون ماشین مزاحم پیچیده بود تو یه چشم به هم زدن ارسانو دیدم که از اون ماشین بیرون اومد و به طرف پسره رفت با خشم پسر رو از توی ماشین بیرون کشید و یه مشت حواله صورتش کرد با بهت بهشون نگاه می کردم از ترس دستمو جلوی دهنم گرفتم و پشت یه درخت کنار خیابون قایم شدم در عرض چند دقیقه مردم دورشونو گرفتن و به زور از هم جداشون کردن پسره رو سوار ماشینش کردن و فرستادنش بره ارسان رو هم به اون گوشه ی خیابون کشوندن من هنوز تو پیاده رو وایساده بودم بعد از چند دقیقه دور ارسانو خالی کردن و رفتن به ارومی از پشت درخت بیرون اومدم و از خیابون رد شدم و به طرف ارسان رفتم سرش پایین بود وقتی صدای پامو شنید سرشو بلند کرد رفتم و کنارش نشستم اروم ولی عصبانی گفت: خیالت راحت شد دلت خنک شد به صورتش نگاه کردم دوباره گوشه چشمش کبود شده بود لحنش عوض شد با خنده گفت: ترو خدا ببین از وقتی تو زندگی من پیدات شده چند بار به خاطرت کتک خوردم -بهت نمی یاد اهل کتک زدن باشی بیشتر بهت می خوره کتک خور باشی خدایی وقتی دیدم داری پسره رو می زنی نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم راستش اول که دیدمت گفتم الان که پسره حسابی گوشمالیت می ده ارسان- این پسره که به یه فوت بند بود از جا بلند شد و به طرف ماشین رفت ارسان-پاشو بریم ماشین بدجاییه اینبار مطیعانه به حرفش گوش دادم و سوار ماشین شدم ارسان-تو نمی خوای معذرت خواهی کنی -بابت ؟ ارسان- بی خیال بابا ولش کن می ترسم اگه دوباره باهات یک به دو کنم یا خودت یه جاییمو ناقص کنی یا زمینشو فراهم کنی -نه دیگه ازت ترسیدم اون مشت هایی که به اون پسره زدی اگه یکیشو به من بزنی که تا چند روز بیهوش می شم ارسان-می دونی من اصولا رو بعضی حتی اگه بمیرمم دست بلند نمی کنم تو هم یه جورایی شدی جزو اونا - اونوقت چرا رو اون بعضی ها دست بلند نمی کنی ؟؟؟ ارسان-چون اونا یه جورایی خاطرشون بد رقم عزیزه -مهربون شدی ارسان- بودم دیگه حرفی از اون مهمونی و اون بوسه کذایی نشد ارسان دیگه هیچ وقت سعی نکرد بهم نزدیک شه دوباره همه چیز مثل سابق شد با این فرق که ارسان کم تر مهمونی می رفت و اکثر وقتشو تو خونه می گذروند هنوز هم مثل قبل بهش کم محلی می کردم گاهی وقتا که یاد بابا و بهرام می افتادم فحشش می دادم و سرش داد می زدم و اذیتش می کردم اما اون مثل همیشه صبور بود و سعی می کرد منو اروم کنه دوباره فصل امتحان های دانشگاه شده بود من و ارسان هم رشته بودیم با این تفاوت که اون فوق لیسانس صنایع غذایی داشت و من تازه دانشجوی ترم 3 بودم ارسان خیلی سعی می کرد تو درسا بهم کمک کنه و البته اگه کمک های ارسان نبود من هیچ وقت با اون همه مشکل روحی که داشتم اون ترمو پاس نمی کردم ارسان خوب بود مهربون بود ولی من هنوز ازش بدم می اومد هرکاری می کردم سعی کنم دیدگاهمو نسبت بهش عوض کنم و نسبت بهش مهربون تر باشم نمی تونستم بر عکسش روز به روز بد اخلاق تر می شدم و بیشتر بهش پرخاش می کردم حدودا 6 ماه گذشته بود اون شب ارسان نصف شب برگشت خونه من تو اتاق خوابیده بودم که با صدای در اتاق از خواب پریدم چراغ اتاق روشن شد با ترس از جا پریدم قیافه ارسان خیلی بهم ریخته و نامرتب بود ارسان-خوابیده بودی عزیزم ببخشید که بیدارت کردم عسلم لحنش عوض شده بود کم کم داشتم می فهمیدم حالش طبیعی نیست به طرفم می اومد از بوی الکل فهمیدم مست کرده اومد به طرفم خواست بغلم کنه که از زیر دستش فرار کردم و از اتاق بیرون اومدم ارسان هم به دنبالم می اومد هر از گاهی به در و دیوار می خورد اصلا حالش خوب نبود فکر کنم زیاده روی کرده بود هر جا می رفتم به دنبالم می اومد حسابی ترسیده بودم رفتم تو اشپزخونه اون هم دنبالم می اومد تو یه چشم به هم زدن یه چاقو از روی کابینت برداشتمو با دستانی لرزان چاقو رو به سمتش گرفتم -ارسان اگه یه قدم دیگه بیای جلوتر می کشمت ارسان-اوه چه خشن تو که اینطوری نبودی عزیزم این کار ها چیه می کنی زشته اخه کدوم زنی با چاقو می ره به استقبال شوهرش -ارسان به خدا می زنمت ارسان-اوه اوه چه شجاع شدی خانمی ..... خب دیگه مسخره بازی بسه چاقو بزار کنار و بیا بغلم -ارسان نیا جلو ....نیا جلو به خدا می زنم اما اون بی توجه جلو می اومد تا اینکه تقریبا بهم رسید فاصلش باهام خیلی کم بود تا خواست قدمی برداره و بیاد به سمتم ناگهان چاقو رو فرو کردم تو شکمش روی زمین افتاد با ترس بهش نگاه می کردم داشت جون می داد نمی دونستم باید چیکار کنم از اشپزخونه بیرون اومدم داشتم از ترس سکته می کردم همینطور دور خودم می چرخیدم نگاهم به سوییچ ماشین ارسان که روی اپن بود افتاد تو یه چشم به هم زدن رفتم تو اتاق و به سرعت چند تکه لباس برداشتم مانتومو تنم کردم از اتاق بیرون اومدم قبل از اینکه از خونه بیرون برم تلفنو برداشتم و شماره ارتینو گرفتم خدا خدا می کردم شمارشو عوض نکرده باشه بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت با صدای خواب الودی گفت:یفرمایید فریاد زدم -ارسان داره می میره هوشیار شد ارتین-غزال تویی -اره منم بهتره بیای به دادش برسی چون داره میمیره بلافاصله گوشی رو قطع کردم بدون اینکه دوباره نگاهی به اشپزخونه بندازم از خونه بیرون اومدم به سرعت ماشینو روشن کردم و راه افتادم تا به خودم اومدم دیدم تو جاده هستم و دارم به سمت اصفهان می رم امن ترین جا برای من خونه مادربزرگ مادریم بود بهترین جا بود برای قایم شدن حتما تا الان ارسان مرده خسته بودم ولی تا اصفهان یه پشت رفتم جاده زیاد شلوغ نبود من هم بی توجه به دوربین های توی راه گاز می دادم خداروشکر خبری از پلیس هم نبود داشتم از دلهره می میردم از یه طرف می خواستم بدونم چه بلایی سر ارسان اوردم از یه طرف می ترسیدم زنگ بزنم به ارتینو بهم بگه ارسان مرده وای اگه پیدام کنن چی ؟؟ نه هیچ کدوم از اونا از خانواده مادریم چیزی نمی دونن نکنه یه وقت بابا بهشون بگه ولی نه بعد از این همه سال بابا هم به فکرش نمی رسه من رفتم پیش مادر بزرگ این ماشینم می ترسم برام دردسر شه باید یه جوری از شرش خلاص شم بهتره وقتی رسیدم اصفهان بزارمش تو حیاط خونه مادر بزرگ و نیارمش بیرون .ساعت حدودای 8 صبح بود که وارد اصفهان شدم خیلی وقت نیومده بودم اصفهان با تعجب به دور و برم نگاه می کردم خیابوناش زیادی گیج کننده بود منم که فقط یه اسم توی ذهنم بود چهار باغ به هزار بدبختی بعد از اینکه از هزار نفر راهنمایی گرفتم وارد چهار باغ شدم یادمه خونشون کنار یه مسجد بود دوباره با کمک گرفتن از یه خانم نسبتا مسن که از ورزش صبحگاهی بر می گشت تونستم اون مسجد رو هم پیدا کنم خونه مادربزرگ بغل دست مسجد بود بالاخره پیداش کردم هنوز درش همون در قبلی بود با خوشحالی ماشینو جلوی خونه پارک کردم و از ماشین پریدم بیرون خدا خدا می کردم خونشونو عوض نکرده باشن جلوی در رسیدم جای اون زنگ قدیمی حالا یه ایفون تصویری گذاشته شده بود زنگ زدم بعد از چند دقیقه صدای خواب الود و عصبانی مردی اومد (کیه؟) -منزل اشرف سادات امینی (امرتون؟) -میشه چند لحظه تشریف بیارید دم در (خانم صبح اول صبحی وقت گیر اوردیا امرتونو بفرمایید ماهم بریم کپه مرگمونو بزاریم) -حالا شما چند لحظه بیاین دم (لا اله الا ا... خدا امروزمونو به خیر بگذرونه) گوشی رو گذاشت برای دیدن مامان بزرگ دل تو دلم نبود چند دقیقه ای طول کشید تا درباز شد چهره مردی با ریش و سبیل و عینک با پیراهنی که تا اخرین دکمشو بسته بود جلوم نمایان شد سرش پایین بود -سلام (سلام علیکم خواهر امرتونو بفرمایید؟) از کنار شونه اش نگام به داخل خونه افتاد ناخود اگاه اون مرد و کنار زدم و رفتم داخل با خوشحالی بالا و پایین می پریدم همه چیز مثل همون موقع بود (خانم مگه اینجا طویلس سرتونو مثل (ادامه حرفشو خورد)بفرمایید بیرون خانم بفرمایید ) -شما اصلا کی هستید که بخواید منو بیرون کنید ؟ببینم نکنه باغبون مادربزرگی ها؟ سرشو به طرف اسمون بالا برد (کجایی مادر کجایی ببینی این رسولت گیر چه اعجوبه ای افتاده) با خوشحالی فریاد زدم -رسول تویی پریدم تو بغلش به زور سعی کرد منو از خودش جدا کنه با تهدید و حرص گفت رسول-ببین خانم محترم دیگه داری اعصاب منو خورد می کنی به قران مجید می زنم .... از بغلش بیرون اومدم -اه دایی رسول چقدر تو خنگی بابا منم دیگه غزال رسول عینکشو از روی چشمش برداشت و با بهت به من گفت:تو دختر عطیه ای با خنده سرمو به نشونه تایید تکون دادم با لحن بچه گونه ای انگشتمو بردم بالا گفتم:حالا اقا اجازه هست بیایم بغلتون کنیم بالاخره اخماشو باز کرد و خندید دوباره پریدم بغلش -وای دایی دایی نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده دوباره منو از خودش جدا کرد و اخماشو تو هم کرد رسول-انقدر دلت برام تنگ شده بود که رفتی و پشت و سرتم نگاه نکردی انگار نه انگار که اینجا یه دایی و مادر بزرگ هم داری -خیلی خوب دایی حالا وقت واسه گله کردن زیاده راستی مادر بزرگ کجاست دلم خیلی براش تنگ شده سرشو پایین انداخت رسول-مادر دو سالی هست فوت کرده با تعجب گفتم:پس چرا ما نفهمیدیم اصلا چرا به ما خبر ندادید عینکشو روی چشمش گذاشت رسول-به اون پدر بی عاطفت خبر دادم ولی انگار نه انگار بی انصاف فقط از پشت تلفن تسلیت گفت نکرد حداقل برای ختمش بیاد حالا هم می دونم می دونم تورو برای این خونه فرستاده می دونم چشمش دنبال این خونه است اومده دنبال سهم الارث خواهر خدا بیامرزم حالا خودش کجاست افتخار ندادن بیان اینجا بهشون زنگ بزن بگو رسول خوش نداره فامیلش تو اصفهان تو هتل بمونن زنگ بزن بگو بیان اینجا -چی می گی دایی تو ....من تنها اومدم سهم الارث چیه ...این حرفا چیه می زنی رسول-تنها اومدی واسه چی اون برادر بی غیرتت چطوری گذاشته این همه راهو تو این جاده ها تنها بیای -وای رسول ول کن دیگه گیر دادیا بابا ناسلامتی مهمون واست اومده بی انصاف حداقل بزار بیام داخل بعد به جون من غر بزن رسول-خیلی خوب حالا چمدونات کو -تو ماشین رسول-مگه با ماشین اومدی -اره دیگه پس توقع داشتی با چی بیام رسول-وای وای امان از این بابای تو اخه چطوری یه دختر تنها رو با ماشین ول کرده تو جاده دیگه داشت حرصمو در می اورد -رسول بزار بیام داخل بعد شروع کن به موعظه دادن رسول-خیلی خوب بیا بریم درو باز کنم ماشینو بیار داخل ماشینو بردم داخل کیسه لباسامو برداشتم وقتی کیسه رو دید با تعجب گفت:این دیگه چیه مگه چمدون نداشتی که اسبابتو ریختی تو پلاستیک -هول هولکی شد بعد وقت نکردم همه چیزامو بیارم حالا بعد اینجا می رم خرید یه چند دست لباس می خرم حالا اگه سوالاتون تموم شده بریم داخل رفتیم داخل خونه هنوز بوی مادر بزرگو می داد با افسوس گفتم:کاش حداقل قبل از فوتش یه بار دیگه دیده بودمش رسول-بیچاره خیلی دوست داشت تو و بهرام و ببینه ....نگفتی برای چی تنهایی اومدی اینجا نگو اومدی به من سر بزنی که باور نمی کنم ببینم نکنه یه وقت خدایی نکرده زبونم لال روم به دیوار از خونه فرار کردی -فرار کدومه تو هم اصلا تو چرا اینجوری شدی چرا انقدر گیر می دی بابا بزار برم تو اتاق لباسی عوض یه ابی به دست و صورتم بزنم خستگی راه از تنم بیرون بره بعد میام پیشت هرچقدر خواستی غر بزن رسول-خیلی خوب برو ولی تو بالاخره باید به من بگی واسه چی اومدی اینجا با حرص دندونامو رو هم فشار دادم -چشم می گم خونه مادربزرگ اتاق زیاد داشت اما یکی از اتاق ها بود که از بچگی من و بهرام سرش دعوا داشتیم رفتم تو همون اتاق کاش خانم جون زنده بود حالا چه جوری این رسولو بپیچونم کفیه بفهمه چی غلطی کردم کت بسته و پا بسته به پلیس تحویلم می داد لباسمو عوض کردم و چند ساعتی استراحت کردم و نزدیک های ظهر از اتاق بیرون اومدم داشت سجاده نمازشو جمع می کرد -سلام رسول-علیک سلام ساعت خواب -جاده حسابی خسته م کرده بود رفتم روی یکی از مبل ها نشستم -خانم جون که از مبل خوشش نمی اومد چطور گذاشته مبل بخری رسول-بنده خدا این اخریا نمی تونست رو زمین بشینه به خاطر همین مبل خریدم -چه حیف شد ندیدمش رسول-پاشو پاشو اذون گفته برو نمازتو بخون بعد بیا با خیال راحت بشین شونه ای بالا انداختم و با بی تفاوتی گفتم :من نماز نمی خونم رسول-به به دست بابات درد نکنه با این دختر بزرگ کردنش -رسول به جای این حرفا یه فکری به حال ناهار کن خیلی گشنمه رسول-همه چی تو یخچال داریم برو هرچی می خوای برای ناهار درست کن -من که جز نیمرو چیزی بلد نیستم اهی کشید رسول-ای خواهر کجایی ببینی شوهرت چی تربیت کرده -وای تورو خدا دوباره شروع نکن رسول-ببینم حالا با این همه هنر و خانمی که داری ازدواجم کردی -ازدواج؟؟؟......نه...نه نه هنوز مجردم رسول-پس خداروشکر چون با چیزی که من از تو می بینم شوهرت دوروزه طلاقت می ده اخه چطوری تو یه اشپزی ساده هم بلد نیستی اگه فردا پس فردا یکی سرش به سنگ خورد و اومد گرفتت چی می خوای بزاری جلوش بخوره -رستوران رو برای همچین موقعی ها ساختن دیگه رسول-هر مردی هم باشه بیشتر از چند روز دووم نمی یاره یهو از دهنم پرید -ولی بیچاره ارسان 6 ماه هر روز ظهر و شب غذا از رستوران می گرفت نگاهی مشکوک بهم انداخت رسول-ارسان دیگه کیه -ارسان...خب ارسان...خب اصولا دوست بهرامه بیچاره خانمش عین من اشپزی بلد نبود بعد اون هر روز غذا از رستوران می گرفت رسول-طلاقش نداد -نه بیچاره عمرش قد نداد رسول-پنا بر خدا واسه چی -اخه اخه زنش کشتش رسول-اعوذ باا... ادم این روزا چه چیزا که نمی شنوه زنشو چیکار کردن اعدامش کردن -زنش.....خب ...می دونی فرار کرد حالا ول کن این حرفا رو برای ناهار چی بخوریم اصلا تو خودت تنهایی چی می خوری اشپزی بلدی رسول-بله ما مثل بعضی ها تو پر قو بزرگ نشدیم -خوشم می یاد اخلاقت بد رقم گند و غیر قابل تحمل شده از جا بلند و رفت توی اشپزخونه رسول-مادمازل اگه خسته نمی شن بیان اینجا یه خورده کمک کنن -حالا یه غذا می خوای بدی بخوریما رسول-پاشو تنبلی نکن رفتم تو اشپزخونه پیشش کار هایی رو که می گفت انجام می دادم یه بار که در کابینتو باز کردم چشمم به کیک شکلاتی کارخونه بابا افتاد از کابینت بیرونش اوردم و جلوی رسول گرفتمش -این کیک مال کارخونه باباست کیکو از دست گرفت و گذاشت سرجاش رسول-اره می دونم حداقل اگه این همه مدت ندیدیمتون محصولات کارخونتونو جای شما دیدیم صدای زنگ ابفون بلند شد -دایی منتظر کسی بودی؟؟؟ دایی-نه کسی قرار نبود بیاد -ببینم نکنه کلک دوست دخترته دایی-پناه بر خدا این چه حرفیه می زنی دختر -خیلی خوب حالا چرا داد می زنی !!! چه بهت بر می خوره با عصبانیت سری تکون داد دایی-من برم ببینم کیه -می خوای تو بالا سر غذا ها وایسا من برم ببینم کیه؟؟ دایی- لازم نکرده تا وقتی یه مرد تو خونه است..... -باشه باشه غلط کردم هرچی تو بگی برو برو از اشپزخونه بیرون رفت من بدبخت هم که شانس ندارم از چاله در اومدم افتادم تو چاه.یه نگاه به غذا ها انداختم یه ناخنک زدم نه بابا این دایی ما هم اگه اخلاق نداره به جاش اشپزیش بدک نیست خواستم یه خورده دیگه برنج بردارم که صداش اومد دایی-انقدر دست تو اون غذا نکن هول شدم دستم به بدنه قابلمه خورد -اوخ سوختم اه تو چرا اینجوری می کنی دایی-پاشو برو روسری و مانتتو بپوش مهمون داریم -کی هست حالا ؟ دایی-برو حاضر شو وقتی اومدی میبینیش رفتم توی اتاق اولش نمی خواستم روسری سرم کنم ولی وقتی یاد اخم های رسول افتادم روسری هم سرم کردم از اتاق بیرون اومدم صدای تعارف و خوش امد گویی می اومد سرک کشیدم یه مرد جوون با یه ریش پروفسوری با یه سامسونت توی دستش این دیگه کیه!!؟؟ رفتم جلو و سلام کردم با لبخند و محترمانه جواب سلاممو داد رسول-یعنی باور کنم شما دوتا همدیگرو یادتون نمی یاد؟؟؟ یه نگاه دیگه به پسره انداختم اونم با دقت به من نگاه می کرد -نه فکر نکنم قبلا دیده باشمشون رسول-اخه مگه این کوچه چند تا زلزله داشت یادتون رفته دوتایی با هم اسایشو از این محل سلب کرده بودید یادتون رفته چقدر شیشه شکوندین پسره با تعجب به من نگاه کرد (غزال تویی!!؟؟) حرفای عمو کم و بیش برام گنگ بود (منم نیما ....نیما کشوری ) یهو جرقه ای تو ذهنم زده شد -وای نیما تویی !!!؟؟چقدر دلم برات تنگ شده بود دستشو به طرفم دراز کرد خواستم دستمو توی دستش بزارم که با چشم غره دایی نیما دستشو عقب کشید دایی-خیلی به موقع اومدی نیما دیگه کم کم داشتیم غذا رو می کشیدیم نیما-نه من مزاحمتون نمی شم -نه بابا مزاحم چیه شما مراحمید اقا دایی-غزاله کمک کن سفره رو پهن کنیم سفره رو با کمک نیما پهن کردیم سر غذا نیما مدام از بابا و بهرام می پرسید من هم سعی می کردم با جواب های مختصرم هم اونو هم عمو رو بپیچونم بهشون گفتم بابا و بهرام برای یه مدتی رفتن فرانسه و منو فرستادن اصفهان تا تنها نباشم نیما بگی نگی قانع شد ولی نگاه های رسول با زبون بی زبونی بهم می گفت خر خودتی. نیما بعد از ناهار کمی پیش ما موند و بعد رفت تا شب رسول مشغول کتاب خوندن شد من هم از روی ناچاری تلویزیون نگاه کردم البته بیشتر حواسم دور و بر حوادث اون چند ماه می چرخید یاد حرفای ارسان درباره ارتین افتادم اگه اون شب اون اتفاق نیافتاده بود الان چند ماه از زندگی مشترکم با ارتین می گذشت بود حتما تا الان کارخونه ها ادغام کرده بود و کارخونه باباشو از ورشکستگی نجات داده بود و طبیعتا وقتی خرش از پل می گذشت یه جوری از خجالت من در می اومد به ارسان فکر کردم به تموم اون چند ماهی که تو خونش بودم تو اون مدت ارسان حتی نگذاشت تو دلم اب تکون بخوره حقش نبود اونطوری جواب محبتاشو بدم رسول بعد از رفتن نیما دیگه چیزی ازم نپرسید فقط گهگداری سرشو از روی کتاب بلند می کرد و به من نگاه می کرد و سری از روی تاسف تکون می داد شب هم یه غذای مختصر درست کرد باز هم سر سفره سکوت کرد نمی دونم یهو چه مرگش شده بود که اینقدر ساکت شده بود بعد از شام شب به خیری گفت و رفت توی اتاقش من هم بلافاصله بعد از اون رفتم تو اتاقم بعد از چند ساعت غلت خوردن توی رختخواب بالاخره خوابم برد ...... -توروخدا ببخشید به خدا تقصیر من نبود یهویی شد بابا تورو خدا کمکم کن من نمی خوام بمیرم بابا خواهش می کنم به خدا نمی خواستم ارسانو بکشم یهویی شد تورو خدا منو اعدام نکنید به خدا من نمی خواستم اینطوری شده تورو خدا خواهش می کنم ......با ضربه هایی که به صورتم خورد از چشمامو باز کردم دایی-نترس دایی جون خواب بد می دیدی نترس عزیزم نترس به گریه افتادم دایی بغلم کرد بالاخره بعد از کلی حرف ارامش بخش خوابم برد صبح که از خواب بیدار شدم دایی مشغول دم کردن چایی بود با سر سنگینی جواب صبح به خیرمو داد روی کابینت نشستم دوباره صدای اعتراض گونه اش بلند دایی-برای چی رفتی روی کابینت نشستی بیا پایین دختر -جام خوبه راحتم دایی-من ناراحتم -چته دوباره اول صبحی اخمات تو همه دایی-نمی خوای بگی -چی رو ؟؟؟ دایی-ارسان کیه که دیشب انقدر تو خواب صداش می زدی ؟؟؟ببین غزاله به من دروغ نگو راست حسینی به من بگو تو برای چی اومدی اینجا ؟؟؟از چی داری فرار می کنی !!!؟؟؟ از روی کابینت پایین پریدم -من از هیچی فرار نمی کنم تو هم اگه از بودن من اینجا ناراحتی رک و راست بهم بگو تا برم خواستم از اشپزخونه بیرون بیام که دستمو گرفت دایی-بیخودی با این بهونه ها منو نپیچون راستشو بگو بزار کمکت کنم ...ببینم تا با کسی دعوات شده یه وقت خدایی نکرده بلایی سر کسی اوردی راستشو بهم بگو احمق بزار کمکت کنم -باشه می گم ولی نه الان شاید شاید یه چند روز دیگه بهت بگم ولی الان نه نمی تونم الان بهت بگم حالا هم ولم کن تا برم دایی-همین الان بگو -نمی تونم می فهمی نمی تونم دایی-بهت می گم بگو بگو و خودتو راحت کن -دست از سرم بردار دستمو ول کرد دایی-خیلی خوب داد نزن من باید برم بیمارستان امروز دوتا عمل دارم تو هم برو یه چند دست لباس برای خودت بخر کاری با من نداری عصبانیتم فروکش کرد و با خنده گفتم -دایی مگه تو دکتری دایی-با اجازتون بله -بیچاره مریض ها باید چه دکتر اخمویی رو تحمل کنن دایی-مگه من چمه دکتر به این خوش اخلاقی خوشکلی خوشتیپی خیلی هم دلت بخواد -یه خورده دایی از خودت تعریف کن بابا اخه چقدر تو فروتنی دایی-خیلی خوب دیگه بسه متلک گویی من رفتم خداحافظ -خداحافظ بعد از رفتن دایی رفتم تو حیاط یه خورده واسه خودم گشتم و فکر کردم شاید بهتر بود به دایی همه چیز رو می گفتم اول و اخرش که چی بالاخره دیر یا زود همه چیز معلوم می شد تا اخر عمرمم که نمی شد پنهان شم دایی هم حتما انقدر مرد هست که لوم نده بالاخره من تنها یادگار خواهرشم حتما دلش نمی خواد منو پای چوبه دار ببینه .چند هفته گذشت کابوس های شبونه من ادامه داشت دایی هر دفعه بیشتر از قبل پا پی ماجرا می شد اما من هربار طفره می رفتم تا اون شب که خوابی وحشتانک تر از همیشه دیدم همیشه کابوسم تا وقتی که طناب رو به دور گردنم می انداختن ادامه پیدا می کرد اما اون شب کابوسم طولانی تر شد صحنه ای که صندلی رو از زیر پام کشیدن هنوز هم در خاطرم هست هنوز وقتی یاد اون صحنه می افتم تنم می لرزه .من بالاخره اون شب همه چیز رو از اول برای دایی گفتم دایی مثل همیشه سکوت کرد اولش فکر کردم تا بفهمه سریع می گه باید بری خودتو تحویل بدی ولی دایی هیچی نگفت نه اون روز و نه روز های دیگه رسول خوش اخلاق شده بود می گفت و می خندید انگار هیچ اتفاق خاصی نیافتاده رفت و امد های نیما زیاد شده بود نیما وکیل یه شرکت بازرگانی بود و برای خودش برو و بیایی داشت وقتی می دیدمش ناخود اگاه به یاد دوران کودکی می افتادم و پر شر و شور می شدم نیما مثل قبل بود شوخ و پر طراوت و این حسشو به من هم منتقل می کرد از وقتی همه چیز رو به دایی گفته بودم کابوس هام کمتر شده بود اون روزها با وجود نیما و رسول زندگی دوباره روی خوشش رو به من نشون داده بود 6 ماه گذشت .پنجشنبه بود و اواخر خرداد ماه بود هوا زیادی گرم شده بود با نیما رفته بودیم خرید نزدیک های ظهر بود که منو رسوند خونه در قفل نبود با خودم فکر کردم حتما دایی امروز زودتر از بیمارستان برگشته با خوشحالی درو خونه رو باز کردم رفتم داخل و از توی حیاط با صدای بلند گفتم:من اومدمممممم بدون اینکه نگاهی به جا کفش بندازم کفشمو دراوردم و رفتم داخل خونه -سلام بر دایی عزیز تر از....... با دیدن بهرام خنده روی لبم ماسید با نگاه به دنبال دایی گشتم اما به جای دایی بابا رو دیدم که روی یکی از مبل ها نشسته بود مغزم قفل کرده بود نمی دونستم دور و برم فکر اینکه دایی لوم داده مثل خوره وجودمو می خورد قدمی به عقب گذاشتم باید فرار می کردم خواستم یه قدم دیگه به عقب بردارم که از پشت به چیزی برخورد کردم رومو که برگردوندم دایی رو دیدم با بغض گفتم:دستت درد نکنه دایی خوب از یادگار خواهرت مواظبت کردی دایی-اروم باش فریاد زدم -اروم باشم ...اخه بی انصاف چرا اینا رو خبر کردی حداقل مستقیم به پلیس زنگ می زدی چرا به اینا گفتی ها (گریه ام گرفت)چرا به اینایی که حتی حاضر نشدن به حرفم گوش کنن گفتی اینایی که مثل یه تیکه اشغال از زندگیشون پرتم کردن بیرون گفتی ها واسه چی اینارو خبر کردی چرا حرف نمی زنی .....لعنتی چرا حرف نمی زنی دستی روی شونه ام قرار گرفت صدای گریه الود بابا تو گوشم پیچید بابا-دخترم منو ببخش من اشتباه کردم ....من اشتباه کردم به دختر پاک تر از گلم تهمت زدم منو ببخش عزیزم وقتی ارسانو تو اون وضعیت دیدم به پاک بودنت ایمان اوردم بدون اینکه به عقب برگردم گفتم:خیلی دیره بابا خیلی دیگه نمی شه جبرانش کرد دیگه خیلی دیره شما هم زندگی منو خراب کردید هم زندگی اون بدبخت ارسانو که الان زیر یه خروار خاکه بابا منو به طرف خودش برگردوند و بغلم کرد صدای گریه هامون تو هم پیچیده بود بابا-همه چیز درست می شه دخترم درست میشه -چی درست می شه اصلا مگه چیزی هم مونده که درست شه بهرام-ارسان زنده است یعنی ...یعنی خدا خیلی بهت رحم کرد ه که زنده مونده ار بغل بابا بیرون اومدم به بهرام نگاه کردم سرش پایین بود وقتی متوجه نگاهم شد سرشو بلند کرد یه قدم جلوتر اومد خواست بغلم کنه که خودمو کنار کشیدم -دارید دروغ می گید می خواید اینطوری منو راضی کنید باهاتون بیام تا ببرین تحویلم بدین دایی-ارسان حالش خوبه غزاله نگران نباش بابا-باید برگردیم شیراز بهرام برای 3 ساعت دیگه بلیط گرفته باید راه بیافتیم تا به پرواز برسیم -من هیج جا با شما نمی یام من همین جا پیش دایی می مونم دایی-من خودمم دارم می یام شیراز برو چیزاتو جمع کن اماده شو -خیلی خوب من خودم تنها اینجا می مونم بهرام-مگه حرف حالیت نیست برو چیزاتو جمع کن بریم -به هرکی ربط داشته باشه به تو یکی هیچ ربطی نداره بار اخرت باشه برای من تعیین تکلیف اقا بهرام دستی تو موهاش کشید بهرام-خیلی خوب عصبی نشو غلط کردم حالا لطفا برو حاضر شو باید بریم دیر می شه -من بر نمی گردم شیراز دایی-از چی می ترسی غزاله چرا نمی فهمی ارسان حالش خوبه کسی کاری به تو نداره -از کجا معلوم دروغ نمی گید بهرام با عصبانیت گوشیشو از توی جیبش دراورد و مشغول شماره گرفتن شد گوشی رو ایفون گذاشت بعد از چند تا زنگ گوشی برداشته شد (بله؟) بهرام-الو ارسان خودتی (بهرام تویی ؟) بهرام گوشی رو قطع کرد بهرام-صداشو شناختی ؟؟؟حالا باورت شد زنده است -اره صدای خودش بود ولی من بر نمی گردم شیراز بابا-چرا دخترم ؟؟؟مگه دلت نمی خواد برگردیم خونمون و مثل سابق بشیم پوزخند زدم -شما که منو از خونتون بیرون کرده بودین دایی-بس کن غزاله الان وقت سرزنش کردن نیست دیر میشه باید بریم فرودگاه با حرص گفتم: -حالا تو چرا انقدر عجله داری !!!؟؟؟ دایی-می خوام امروز قبل از غروب خورشید برم سر خاک مادرت بابا-دخترم ما اشتباه کردیم تو درست می گی ما تورو تو بد وضعیتی رها کردیم ولی الان وقت گلگی نیست بزار بریم شیراز بعد هر چی خواستی گلگی کن به چشمای بابا نگاه کردم مثل همیشه در مقابل خواست بابا کوتاه اومدم درست بود در حقم بد کرده بود ولی بالاخره پدرم بود و دوستش داشتم رفتم توی اتاق لباسامو جمع کردم تلفنی با نیما خداحافظی کردم و همراه بابا و دایی و بهرام رفتم فرودگاه هنوز چند دقیقه ای تا پرواز مونده بود بابا و دایی با هم به گوشه ای رفتن و مشغول صحبت کردن شدن بهرام در کنارم نشسته بود خودشو بهم نزدیک کرد بهرام-دلخوری؟؟؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:نباشم؟؟؟ بهرام-غزال ما تو بد شرایطی بودیم به خدا به خدا انگار انگار مغزمون از کار افتاده بود من نمی خواستم باور کنم که خواهرم اون چیزی که فکر می کردم نیست ولی نمی تونستم باور کن اگه تو هم تو شرایط ما بودی همین کار رو می کردی -هم زندگی منو خراب کردید هم زندگی اون بدبخت ارسانو بهرام- خیلی اذیتت کرد نه؟؟ -نه به اندازه شما بهرام-حالا نمی خوای با من اشتی کنی -نه بهرام-خوب اگه بگم غلط کردم -1 سال از زندگیمو خراب کردی اون وقت می خوای با گفتن یه غلط کردم همه چیز رو حل کنی بهرام-هر کاری بگی می کنم فقط باهام اشتی تحمل سردی هاتو ندارم ابجی کوچولو از روی صندلی بلند شدم -بهرام من هیچوقت تورو نمی بخشم از بابا همون لحظه که بغلم کرد گذشتم ولی از تو نمی تونم می فهمی نمی تونم ازت بگذرم بالاخره بعد از چند دقیقه معطلی سوار هواپیما شدیم و برگشتیم شیراز دایی بلافاصله از فرودگاه رفت بهشت زهرا ما هم رفتیم خونه از دیدن دوباره اتاقم احساس ارامش کردم هیچ وقت نمی کردم یه روز انقدر دلتنگ اتاقم بشم اون شب بابا از ارسان گفت از اینکه اگه چند دقیقه دیرتر ارتین به سراغش رفته بود می مرد بابا می گفت ارتین بهشون زنگ زده و ماجرا رو گفته و اونا هم برگشتن ایرانو وقتی وضع ارسانو دیدن و حرفاشو شنیدن باور کردن که من تقصیر نداشتم .شب موقع خواب گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره ارسان یخ کردم به سختی دکمه سبز رو فشار دادم چند لحظه ای سکوت برقرار شد ارسان-سلام اب دهنمو قورت دادم -سلام ارسان-زنگ زدم بگم فردا می خوام ببینمت می خوام درباره یه سری چیز ها باهات حرف بزنم میای؟؟ اره ميام ارسان-فردا ساعت 9 جلوی پارک خونه من منتظرتم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد گوشی رو روی میز کنار تختم گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم انقدر به حرفایی که ارسان قرار بود بهم بزنه فکر کردم تا خوابم برد صبح ساعت 8 صبح بدون اینکه به کسی بگم از خونه بیرون اومدم و تاکسی گرفتم ترافیک سنگینی توی شهر بود یک ساعت و نیم توی راه بودم و ساعت نه و نیم رسیدم بهش زنگ زدم تا ببینم کجای پارکه چند بوق خورد گوشی رو برنداشت با خودم گفتم حتما خواسته سرکارم بزاره داشتم گوشی رو قطع می کردم که صداشو از پشت سرم شنیدم ارسان-دنبال من می گشتی با شنیدن صداش دست و پامو گم کرد نفس عمیقی کشیدم دستامو مشت کردم تا مانع از لرزششون بشم به عقب برگشتم با دیدن ارسان توی یه ست ورزشی سفید با مو های بهم ریخته چیزی تو دلم فرو ریخت بهش خیره شدم نمی تونستم حرفی بزنم احساس عجیبی داشتم دیگه از اون نفرت همیشگی خبری نبود ارسان-پسندیدی؟ با گیجی سرمو تکون دادم -چی رو ؟ خندید ارسان-هیچی بی خیال بیا بریم فکر کنم بهتره قدم بزنیم توی راه با هم صحبت کنیم موافقی؟ -باشه ارسان شروع به قدم زدن کرد من هم درکنارش راه افتادم ارسان-نمی خوای چیزی بگی؟ -چی بگم؟؟ ارسان-مثلا نمی خوای بپرسی چی شد که زنده موندم ؟؟؟ -بابا بهم گفته ارسان-بابات بهت نگفته من از شکایت کردم ایستادم و با تعجب پرسیدم -شکایت؟؟؟ ارسان هم کمی جلوتر ایستاد به طرف من برگشت ارسان-اره شکایت -اون وقت به چه جرمی ارسان-چیزی مهمی نیست به جرم یه ضرب و جرح مختصر که نزدیک بود به خاطرش یه ادم کشته شه -حالا که فعلا زنده ای ارسان-ممکن بود نباشم قدمی به جلو برداشتم -مهم اینه که الان هستی ببین ارسان خواهشا اذیتم نکن ارسان-اذییت نمی کنم فقط می گم اگه می خوای شکایتمو بردارم شرط دارم -چه شرطی اونوقت ارسان-من دیه می خوام -خیلی خوب باشه قبول دیه اش هرچی باشه بابا پرداخت می کنه بهت ارسان-می بینم که دوباره عزیز دردونه بابات شدی خب خداروشکر ما که بخیل نیستیم -خیلی خوب اگه فقط مشکلت دیه است که فکر کنم حله کی بریم دادگاه برای تقاضای طلاق ارسان-هر وقت دیه رو دادی -خیلی خوب به بابا می گم همین امروز هرچقدر پول می خوای بریزه به حسابت حالا حله؟؟؟ ارسان چند قدم اومد و درست رو به روم ایستاد و زل زد تو چشمام ارسان-من پول نمی خوام -مگه نمیگی دیه می خوای!!!؟؟؟ ارسان-چرا دیه که می خوام ولی دیه ام پول نیست -پس چیه؟؟؟ رنگ نگاهش عوض شد ارسان-دیه من تویی با عصبانیت گفتم:هیچ معلوم هست چی می گی تو اصلا معلومه چی می خوای ؟؟؟ ارسان-یک ماه با هم میریم مسافرت در واقع می ریم ماه عسل تو اون یک ماه تو معشوقه من میشی و مثل یه زن و شوهر واقعی زندگی می کنیم بعد از اینکه برگشتیم میریم دادگاه و تقاضای طلاق می دیم بعد تو میری سر زندگیت منم می رم سر زندگیم خب چطوره موافقی؟؟؟مسافرت خوبیه منم نمی ذارم بهت بد بگذره تموم خشم و عصبانیتمو توی دستام ریختم دستمو بردم بالا تا تا بزنم تو صورتش وتموم دق دلیمو سرش خالی کنم که دستمو تو هوا گرفت و محکم فشار داد ارسان-ببین غزاله خانم اگه یه بار دیگه دستت خطا بره بد می بینی خیلی بد -تو چی فکر کردی پسره احمق بیشعور حاضرم صدسال برم زندان ولی با تو نکبت ...... بقیه حرفمو خوردم ارسان-خب بقیش ... با من نکبت چی؟؟؟ -تو احمق چی درباره من فکر کردی ؟؟؟ ارسان-تو درباره من چی فکر کردی فکر کردی انقدر خرم که بزارم همینطوری بری دادگاه و گواهی پزشک قانونی بگیری و راحت دیگه مهر طلاق هم تو شناسنامت نخوره ؟؟؟نخیر عزیزم کور خوندی اونی که فکر کردی ارسانه خودتی -دستمو ول کن ارسان-اگه ول نکنم -اخه مگه من چه هیزم تری به تو فروختم بی انصاف اصلا اصلا مگه قرار ما این نبود وقتی همه حقیقتو فهمیدن از هم جدا شیم ارسان-چرا منم قرارمون یادم نرفته ولی تو قرار ما این نبود تا با چاقو بیافتی به جون من و فرار کنی بری 6 ماه بعد پیدات شه -دستمو ول کن داره دردم میاد نیشخندی زد و دستمو ول کرد ارسان-بسیار خوب من حرفامو زدم شرط هامم گذاشتم امروز عصر منتظر جوابتم مطئن باش شرط رضایت من فقط همونیه که گفتم در ضمن بهتره کسی از قرامون خبر دار نشه چون اون وقت به هیچ عنوان رضایت نمی دم


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: